دختران نيروانا
دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: "بیا این همه نمره بیست" بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین. رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟» بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت: "مامان من جایزه نمی خوام فقط بگو بابا بیاد خونه" دیگه نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم قاب عکس عبدالله را از روی تاقچه برداشتم و گذاشتم توی کمد. نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |